هاچیکو ؛ داستان سگ - از فیلم تا واقعیت
فیلمی بر اساس واقعیتی قدیمی:
«هاچیکو،داستان یک سگ»، محصول 2009 سینمای آمریکا، بر اساس یک داستان واقعی «ژاپنی» ، ساخته کارگردان اهل سوئد «لسی هالستروم» است؛ از فیلم های مطرح این کارگردان می توان به «شکلات» محصول 2000، و «قوانین خانه سایدر»محصول 1999، اشاره کرد. «هاچیکو...» همانگونه که از نام اش پیداست، فیلمی است درباره یک سگ به اسم «هاچیکو». دنیای حیوانات در سینمای هالیوود همواره مورد توجه قرار گرفته و از جایگاه مهم ی برخوردار بوده ؛ حیوانات ی که می توانند ارتباط مخصوص و عمیقی با انسان برقرار کنند. مثلا اسب در فیلم های «وسترن» یار وفادار قهرمان این گونه سینمایی است؛ «جان وین» در «مردی که لیبرتی والانس را کشت» اثر «جان فورد»، هنگامی که خانه اش دچار آتش سوزی می شود، قبل از هر کاری به خدمتکارش دستور می دهد که اسب ها را از اصطبل بیرون بیاورد. اوج این ارتباط عمیق انسان و حیوان را می توان در فیلم دیگری با نام «با گرگ ها می رقصد» با بازی و کارگردانی «کوین کاستنر» به وضوح مشاهده کرد.
تحلیل فیلم و داستان حقیقی در ادامه مطلب...
«هاچیکو...» یک درام خانوادگی ست که محور اصلی داستان اش به دوستی صمیمی و عمیق یک انسان و یک حیوان می پردازد. فیلم در قالبی ساده و به دور از هر هیاهوی رایج دیگر فیلم هایی هالیوودی سراغ موضوعی جالب، عجیب و انسانی و تفکربرانگیز رفته که می شود از آن درس آموخت. داستان فیلم ابتدا از نگاه یک دانش آموز «رانی» آغاز می شود ؛ یک سگ «هاچیکو» از شهری در کشور ژاپن به شهری در آمریکا فرستاده می شود، اما در بدو ورودش به شهر، در یک ایستگاه قطار گم می شود، سپس بعد از مدتی کوتاه سر راه مردی «پارکر» با بازی «ریچارد گیر» قرار می گیرد ، «پارکر» از سگ خوشش می آید و او را بر خلاف عقیده همسرش «کتی» به خانه می برد.ابتدا قرار این است که تا وقتی که صاحب «هاچیکو» پیدا می شود از او نگهداری کنند، اما در همین مدت «پارکر» با «هاچیکو» خو می گیرد و دوستی صمیمانه ای بین آنها برقرار می شود. «پارکر» اهل موسیقی و استاد دانشگاه است و موسیقی تدریس می کند؛ با همسرش «کتی» و دخترش «اندی» که در شرف ازدواج است زندگی خوب و آرامی دارد؛ اما اینگونه به نظر می رسد که با وجود این زندگی آرام، او به دوستی با «هاچیکو» نیاز دارد، گویی که با آمدن «هاچیکو» خلعی در زنده گی «پارکر» پر شده است. فیلم تا حدود زیادی به رابطه بین «پارکر» و «هاچیکو» می پردازد و کمتر شاهد حضور دیگر اعضای خانواده اش هستیم؛ البته شاید این خواسته خود «پارکر» است و علت اش دوستی و علاقه ای است که به «هاچیکو» پیدا می کند. ده سال می گذرد، «هاچیکو» حالا دیگر هر جایی که صاحب اش برود خواسته یا ناخواسته دنبال اش به راه می افتد. جالب اینجاست که هر روز هنگامی که «پارکر» به دانشگاه می رود، «هاچیکو» بیرون از دانشگاه در میدانی کوچک به انتظارش می نشیند... همه چیز در فیلم به خوبی پیش می رود و آنچنان اتفاق خاصی در فیلم نمی افتد و شاید تنها اتفاق مهم ی که رخ می دهد، مرگ ناگهانی «پارکر» است! او در یکی از روزهایی که در دانشگاه مشغول تدریس است ، دچار حمله سکته مغزی می شود و می میرد. آن روز «هاچیکو» در بیرون از دانشگاه، طبق معمول در وسط آن میدان کوچک در انتظار آمدن دوست اش است، اما غافل از اینکه دیگر هیچ وقت او را نمی بیند؛ پس از این، ابتدا به نظر می رسد که همه چیز به پایان رسیده است و فقط شاهد ماجرایی ساده بوده ایم، اما یک موضوع جالب و عجیب و در نوع خود بی نظیر در این میان وجود دارد که به نظر من فیلم را به یک اثر دوست داشتنی تبدیل کرده است، «هاچیکو» پس از مرگ «پارکر» ، «9» سال تمام به انتظار آمدن دوست اش در همان میدان کوچک روبروی دانشگاه می نشیند! و اینجاست ، به این نکته پی می بریم که چگونه یک "حیوان"می تواند قهرمان یک انسان باشد، این نکته را باز از زبان «رانی» نوه «پارکر» می شنویم ، در صحنه ای که او خطاب به هم کلاسی هایش می گوید: آنها مفهوم وفاداری را به من یاد دادن و اینکه هیچ وقت نباید کسی را که دوست اش داری فراموش کنی؛ به همین دلیل «هاچیکو» برای من همیشه قهرمان می مونه! در پایان فیلم نیز روی تصویر می آید که: «هاچیکو» ی واقعی در سال 1923 در اوداته ی ژاپن به دنیا آمد... «هاچیکو» در ایستگاه شیبویا، 9 سال تمام منتظر صاحب اش ماند. مجسمه ای برنزی در ایستگاه راه آهن شیبویا از «هاچیکو» قرار گرفته است.
حال داستان واقعی:
در ژاپن سگ معروفی با نام هاچیکو به دنیا آمد که زندگی و منش او به افسانه ای از یاد نرفتنی بدل گشت. هاچیکو سگ سفید نری از نژاد آکیتا که در اوداته ژاپن در نوامبر سال ۱۹۲۳ به دنیا آمد. زمانی که هاچیکو دو ماه داشت به وسیلۀ قطار اوداته به توکیو فرستاده شد و زمانی که به ایستگاه شیبوئی میرسید قفس حمل آن از روی باربر به پائین می افتد و آدرسی که قرار بود هاچیکو به آنجا برود گم می شود و او از قفس بیرون آمده و تنها در ایستگاه به این سو و آن سو میرود در همین زمان یکی از مسافران هاچیکو را پیدا کرده و با خود به منزل میبرد و به نگهداری از او می پردازد.این فرد پروفسور دانشگاه توکیو دکتر شابرو اوئنو بود.
پروفسور به قدری به این سگ دلبسته می شود که بیشتر وقت خود را به نگهداری از این سگ اختصاص می دهد. دور گردن هاچیکو قلاده ای بود که روی آن عدد ۸ نوشته شده بود (عدد هشت در زبان ژاپنی هاچی بیان می شود و نماد شانس و موفقیت است) و پروفسور نام اورا هاچیکو می گذارد. منزل پروفسور در حومه شهر توکیو قرار داشت و هر روز برای رفتن به دانشگاه به ایستگاه قطار شیبوئی میرفت و ساعت ۴ برمی گشت. هاچیکو یک روز به دنبال پروفسور به ایستگاه می آید و هرچه شابرو از او می خواهد که به خانه برگردد هاچیکو نمیرود و او مجبور می شود که خود هاچیکو را به منزل برساند و از قطار آن روز جا می ماند.
در زمان بازگشت از دانشگاه با تعجب می بیند هاچیکو روبروی در ورودی ایستگاه به انتظارش نشسته و با هم به خانه برمیگردند از آن تاریخ به بعد هرروز هاچیکو و پروفسور باهم به ایستگاه قطار میرفتند و ساعت ۴ هاچیکو جلوی در ایستگاه منتظر بازگشت او می ماند، تمام فروشندگان و حتی مسافران هاچیکو را می شناختند و با تعجب به این رابطۀ دوستانه نگاه میکردند. در سال ۱۹۲۵ دکتر شابرو اوئنو در سر کلاس درس بر اثر سکتۀ قلبی از دنیا میرود، آن روز هاچیکو که ۱۸ ماه داشت تا شب روبروی در ایستگاه به انتظار صاحبش می نشیند و خانوادۀ پروفسور به دنبالش آمده و به خانه میبرندش اما روز بعد نیز مثل گذشته هاچیکو به ایستگاه رفته و منتظر بازگشت صاحبش می ماند و هربار که خانوادۀ پروفسور جلوی رفتنش را می گرفتند هاچیکو فرار میکرد و به هر طریقی بود خود را رأس ساعت ۴ به ایستگاه میرساند. این رفتار هاچیکو خبرنگاران و افراد زیادی را به ایستگاه شیبوئی می کشاند، و در روزنامه ها اخبار زیادی دربارۀ او نوشته می شد و همه میخواستند از نزدیک با این سگ باوفا آشنا شوند. هاچیکو خانوادۀ پروفسور را ترک کرد و شبها در زیر قطار فرسودهای میخوابید، فروشندگان و مسافران برایش غذا می آوردند و او ۹ سال هر بعد از ظهر روبروی در ایستگاه منتظر بازگشت صاحب عزیزش میماند و در هیچ شرایطی از این انتظار دلسرد نشد و تا زمان مرگش در مارس ۱۹۳۴ در سن ۱۱ سال و ۴ ماهگی منتظر صاحب مورد علاقهاش باقیماند.
وفاداری هاچیکو در سراسر ژاپن پیچید و در سال ۱۹۳۵ تندیس یادبودی روبروی در ایستگاه قطار شیبوئی از او ساخته شد.
تا امروز تندیس برنزی هاچیکو همچنان در ایستگاه شیبوئی منتظر بازگشت پروفسور است.
در زمان جنگ جهانی دوم تندیس تخریب شد و در سال ۱۹۴۷ دوباره تندیس جدیدی از هاچیکو در وعدگاه همیشگی اش بنا شد، اگرچه این بنا حالت ایستاده داشت و به زیبایی تندیس اول نبود، اما یادبودی بود از وفاداری و عشق زیبای هاچیکو برای مردم ژاپن؛ در سال ۱۹۶۴ تندیس دیگری از هاچیکو همراه با خانواده ای که هرگز، انتظار و عشق اجازۀ داشتنش را به او نداده بود در اوداته روبروی زادگاهش بنا شد.
آقای جیتارو ناکاگاوا نخست وزیر ژاپن انجمن برای حفظ و پرورش نژاد آکیتا به وجود آورد وتندیسی به یادبود هاچیکو بنا نهاد.